سوی شهر آمد آن زن انگاس
سیرکردن گرفت از چپ و راست
دید آئینه ای فتاده به خاک
گفت: حقا که گوهری یکتاست
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را، فکند و پوزش خواست
که: ببخشید خواهرم!به خدا
من ندانستم که این گوهر زشماست!
ما همان روستا زنیم درست
ساده بین، ساده فهم بی کم و کاست
که در آئینه ی جهان بر ما
از همه ناشناس تر،خود ماست.
*نیما یوشیج*